حیدرعلی جمالی قهدریجانی
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
حاج حيدر على جمالى قهدريجانى، پدر معظم شهيدان؛ »رحمت الله«، »فضل الله« و »ابراهيم«(
هشتاد و چهار ساله قبل به دنيا آمد. پدرش هشت پسر و دو دختر داشت و از طريق كشت گندم، جو، ارزن و برنج در زمين زراعتى خود، امرار معاش مىكرد. به واسطه دستمزد كمى كه داشت، به روستاى »قلعه سفيد« رفت. پنبهزنى مىكرد و حقوق خوبى داشت. اما با پيغام ارباب كه »بايد برگردى به روستاى خودمان«، به زادگاهش برگشت. حيدرعلى نيز از همان كودكى در زراعت، كمك پدر بود. به مكتب هم مىرفت.
- آقا عزيزالله به ما درس مىداد. بعدها به مدرسه علميه »جد بزرگ« اصفهان رفتم. صرف و نحو عربى و منطق و معانى بيان را آن جا ياد گرفتم. چهار سال آن جا بودم و زير نظر آقا سيد على نجفآبادى درس مىخواندم.
اواخر جنگ جهانى دوم بود كه »حيدرعلى« را گرفتند و بردند براى خدمت اجبارى سربازى. دوره آموزشى را در پادگان توپخانه اصفهان ديد. مادرش »سلطان« و پدرش »عباس« در اين مدت به ديدنش مىآمدند. او پس از دوره آموزشى، به شيراز منتقل شد و پس از دو ماه به كازرون انتقال يافت. تا پايان دوره سربازى آن جا بود. تلفنچى پادگان بود و بىهيچ دردسرى دورهاش را طى كرد.
- از سربازى كه آمدم، بيست و سه ساله بودم. خواهر بزرگم، »خديجه« خانم را پسنديده بود. ايشان را پيشنهاد داد كه برويم خواستگارى. آن وقتها رسم نبود كه داماد به منزل عروس برود. خواهرهايم با پدر و مادرم رفتند و جواب بله را گرفتند. اصلا اين طول نبود كه عروس و داماد همديگر را ببينند. من و حاج خانم، بعد از عروسىمان، همديگر را ديديم. اما عروس سيزده ساله را عقد نمىكردند.
»سيد منيرالدين مصطفوى« دفتر ثبت اسناد و ازدواج داشت. او به خانه آمد. خديجه و حيدرعلى را عقد كرد، بىآن كه در دفترى ثبت شده باشد. آن دو يك سال بعد، در محضر، عقد خود را رسما ثبت كردند. حيدرعلى و برادرش نامزد داشتند و پدر كه در انديشه سامان دادن پسرانش بود، براى هر دو در يك شب جشن گرفت و عروسى برگزار كرد.
- عروسى خوبى گرفتيم. خيلى مهمان داشتيم و شام، پلو و خورش درست كرده بودند. عروس به خانه ما آمد، با مهريه دوتا نمد و ده متر زمين. پدرم پنج اتاق داشت كه يكى از آنها را به من داد. من را سر زمين برد و بخشى از زمين را به من داد و گفت: از اين به بعد، اينجا كار كن و هر چه درآوردى با زنت خرج كن.
»خديجه« پانزده ساله بود كه عليرضا را به دنيا آورد و پس از او رحمتالله و عذرا به دنيا آمدند. حيدرعلى كه زندگىاش از راه كشاورزى تأمين نمىشد، به كارگرى در اصفهان روى آورد. بعد از اذان صبح، با دوچرخه راهى شهر مىشد و غروب برمىگشت به قهدريجان. خديجه براى كارگاه »حاج علىخان« قالى مىبافت و بابت هر دو قالى نه مترى، پانصد
تومان، دستمزد مىگرفت. حيدرعلى صاحب سه فرزند بود كه زمين پانصد مترى خريد و آن را ساخت.
- زمين را خريدم هزار و سيصد تومان. آن زمان پول زيادى بود و خيلى قرض كردم. حسابى بدهكار بودم. هم خودم و هم خانمم كار مىكرديم تا قرضهامان را داديم. بتول، فضلالله، ابراهيم، اسدالله و فاطمه تو اين خانه به دنيا آمدند. سال 42 كه محمدرضا پهلوى به چهل ستون آمد و اصلاحات اراضى را انجام داد، سهم زمينم را از ارباب خريدم و سند به نامم خورد.
اين مسائل مربوط به همان دورهاى بود كه رحمتالله و عليرضا با يك گروه مخالف رژيم شاهنشاهى، همكارى مىكردند. اعلاميههاى امام خمينى )ره( را از اصفهان مىآوردند و به امام جماعت روستا مىدادند و او بين مردم پخش مىكرد. رحمتالله كه سرباز بود، از پادگان گريخته و با تغيير قيافه و مدل مو، بين مردم مىرفت و در تظاهرات، شركت مىكرد. روز ورود امام با گروهى از دوستانش به تهران رفت و خودش را به بهشت زهرا رساند. در سخنرانى حضور داشت. او از محافظين امام در بهشت زهرا بود.
پس از پيروزى انقلاب كه امام، دستور تأسيس جهاد سازندگى را صادر كرد، رحمت يك دستگاه گندمچين خريد و خودش در جهاد عضو شد. به رايگان گندمهاى مردم را درو مىكرد. او در مغازهاى به رنگآميزى مبلمان و در و پنجره چوبى مىپرداخت. يك سال پس از انقلاب ازدواج كرد و سال 59 پسرش به دنيا آمد. عضو بسيج شده بود و از طرف بسيج عازم جبهه شد. در جبهه »دارخوين« بود. تابستانها براى گندم چينى به »قهدريجان« برمىگشت و بعد از فصل كار، دوباره عازم منطقه مىشد. او تخريبچى بود. در شكستن حصر آبادان از نيروهاى مؤثر بود. بيست و چهار سال بيشتر نداشت كه در عمليات طريق القدس آذر 60 بر اثر اصابت خمپاره به سرش به شهادت رسيد. حيدرعلى خبر را كه شنيد، بىهيچ كلامى قرآن را باز كرد و خواند. مىدانست كه تنها ذكر اوست كه »تطمئن القلوب« است و اگر غير از اين بود چه چيز مىتوانست او و خديجه را در داغ فرزند، آرامش دهد!
»فضلالله« كه در دوم دبيرستان تحصيل مىكرد و ياور پدر در زمين كشاورزى بود، پس از پر كشيدن برادر، تاب ماندن نداشت.
او كه پيش از آن نيز در مغازه نقاشى مبلمان با رحمتالله كار مىكرد، تصميم گرفت راه او را ادامه بدهد. از سوى سپاه »لنجان سفلى« عازم خوزستان شد. همسنگرهايش شب قبل از عمليات گفته بودند كه تو نيا و او به اصرار راهى شده بود.
- شايد امشب به صبح نرسم. بايد بيايم.
بيست و نهم اسفند همان سال در منطقه عملياتى فتحالمبين منطقه رقابيه تركش به سينهاش خورد و به شهادت رسيد. حيدرعلى از آن روزها خاطرات بسيار دارد.
- روز تشييع پيكر فضلالله بيست و سه شهيد به فلاورجان آوردند كه هفت تاى آنها مال روستاى ما بود و من دومين شهيدم را تحويل مىگرفتم.
او به ياد ابراهيم نوزده سالهاش مىافتد. به قاب عكس او كه تصوير مرد جوان را در خود گرفته، مىنگرد.
- ابراهيم روزها به من كمك مىكرد و شبانه درس مىخواند. به واسطه اين كه دو برادر بزرگترش شهيد شده بودند، خيلى راحت به او برگه معافى از خدمت مىدادند، ولى نپذيرفت. با او صحبت كردم و از او خواستم كه بماند و عصاى دستم باشد. گفت: باشد. به شرطى كه يك بار بروم جبهه و برگردم.
قبول كردم. رضايتنامهاى از طرف من مىخواستند. برايش امضا كردم و او خداحافظى كرد و رفت.
آن روز ابراهيم رضايتنامه را گم كرد. خيال اين كه يك بار ديگر پدر را بيازارد و او را به ياد رفتن خود بيندازد، آزارش مىداد. تا به خانه برسد، اشكش سرازير شده بود. نشست روبهروى پدر و گفت كه رضايتنامه را گم كرده است. »حيدرعلى« با حسرت در او نگريست و رضايتنامه ديگر را امضا كرد. نگفت مواظب خودت باش. مىدانست كه ابراهيم را خواهد رنجاند. با خديجه جلو در ايستاد، به بدرقه پسر. ابراهيم بهمن 65 رفت. به مرخصى نيامد تا اين كه يكم اسفند 65 در عمليات كربلاى 5 منطقه شلمچه تركش به گلويش خورد و به شهادت رسيد.
حيدرعلى از همه فرزندانش راضى است و گذشته پررنج و توأم با فقرش را كه به ياد مىآورد، چينهاى عميق دور چشم و روى پيشانىاش، بيشتر مىشود.
- وضع زندگى من، خوب نبود. اما بچههام خيلى زحمت مىكشيدند. هر كدام از كودكى به من كمك مىكردند. اكثر آنها نتوانستند ادامه تحصيل بدهند. مجبور بودند روى زمينهاى مردم كار كنند و مزد بگيرند. خيلى آبرودار بودند. صورتشان را با سيلى سرخ نگه مىداشتند. من از آنها راضىام، خدا هم از آنها راضى باشد.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}